نمایشگاه فرانکفورت 12 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

داستان دوازدهم : کله سیاه

 

 

همه  رفتن خوابیدن ، چون بچه ها صبح زود باید می رفتن مدرسه و دانشگاه، فریده هم باید می رفت سر  کار ......... حسن  دوتا چایی داغ ریخت واومد کنار من روی تشکچه ها نشست ......... آهی کشید و گفت : بچه ها خیلی خوششون اومده از تو و کارات ،  میدونی اون عِرق و خون ایرونی شونرو به حرکت درآوردی ........ از همین الان ناراحت روز بر گشتن تو به ایران  هستن .......

دستش رو گرفتم و گفتم : حسن جوون اومدنی رفتنیه  ....... ولش کن غصه اش رو نخور ..... بزار تا هستیم  حالش رو ببریم....... و ادامه  دادم ؛  خب بگوببینم  ..... تو چطوری ، چیکار می کنی ؟

لحظه ای بفکر فرو رفت و گفت : زندگی ..... فقط روزها رو می گذرونیم ........ حال خوبی ندارم احمد ........ خیلی تحت  فشارم  ...... هنوز بعد از سالها نتونستم یه شغل مناسب پیدا کنم. واسه همین شبها می رم روی یه تاکسی بصورت کمکی کارمی کنم .......

گفتم : ولی حسن تو .......... نذاشت حرفمو ادامه بدم ......

گفت : آره من معاون مدیرکل  شرکت واحد  بودم ....... دهها  هزارکارمند وکارگر زیر دستم کارمی کردن ..... اما  اینجا  آلمانه ....... ما  هم  کله سیاه هستیم ........ اول وآخرش کله سیاهیم.

 گفتم : فریده چی ؟ 

جواب داد : فریده کارش خوبه ، ...... چون مددکاری خونده ، توی کمیساریای عالی پناهندگان کارمی کنه .........

پرسیدم : پس چرا امشب سرکار نرفتی ، ....

گفت : حالم  خوب نیست  چند   روزی مرخصی گرفتم که هم استراحت  بکنم ..... و هم تا هستی با هم  باشیم....... از این اتفاقات  خیلی خوب زیاد پیش نمی آد ............ 

پرسیدم : مطمئنی که فقط  به خاطر من اینکار رو نکردی ؟

دستش رو به علامت سوگند پیشاهنگی بالا برد و گفت : سوگند می خورم .......... البته اگر مریض هم نبودم با اومدن تو اینکار  رو می کردم .

پرسیدم : خوابت می آد ؟

گفت : نه ، من همیشه شیفت شب کار میکنم. و عادت کردم شبا نخوابم ، چطورمگه؟

جواب دادم: پس اگر موافقی ، گوشت ومرغها رو آماده کنیم ......

خندید و گفت : هنوزم  شیکمو و خوش سلیقه ای  ........  کباب و جوجه هایی رو که توی پلنگ چال با سیخ های تازه  دست ساز از شاخه های درخت انار درست می کردی ومی خوردیم نه من ، نه  فریده و نه حتی فهیمه هیچ کدوم یادمون نرفته ........

گفتم : نوستالوژی موستالوژی رو ولش کن ..... الان من اینجام و می خوام  تا هستم .......  چهار پنج کیلویی  اضافه  وزن  براتون درست کنم. بلند شدم وبه سمت آشپزخونه رفتم وهمه وسایل لازم رو به سفرخونه آوردم تا فریده و بچه ها استراحت شون بهم نخوره .

تا  دو صبح  در حالیکه با کمک حسن گوشت و مرغها رو تیکه و آماده می کردیم حرف زدیم ..... از  همه در و همه جا  . بعد مرغهای تیکه شده  رو توی مخلوطی از آبلیمو،  پیاز ؛ زعفران، فلفل سیاه وقرمز و گوشتها رو بدون زعفران با همون  مواد توی دوتا  ظرف جدا گونه خوابوندمشون و گذاشتم گوشه یخچال و رفتیم خوابیدیم. توی رختخواب حدود نیم ساعت این دنده به اونده شدم و به حرفای حسن و فشاری که  تحمل می کرد فکرمی کردم.راستش نفهمیدم کی خوابم برد ....

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت

تاريخ : سه شنبه 26 آبان 1398 | 12:39 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.